غمکده
متن زیر در تاریخ86/7/27، ساعت: 11:55 صبح نوشته شده است.
¤ در خوابدر خواب دیدم که با خدا صحبت می کردم.
خدا از من پرسید: می خواهی با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید
خدا لبخند زد و پاسخ داد : زمان من ابدیت است. چه سوالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی
من پرسیدم : چه چیزی در انسان ها شما را بیش از هر چیزی متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله می کنند تا بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را می کنند که به دوران کودکی خود باز گردند.
اینکه سلامتی خود را برای یدست آوددن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی خود را بدست آورند.
اینکه با نگرانی به آینده خود می اندیشند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.
اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.
سپس دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی سکوت کرد.
دوباره سوال کردم : به عنوان پروردگار دوست دارید بندگانتان در زندگی چه درس هایی بیاموزند؟
خدا جواب داد:
اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا به آن ها عشق بورزد و تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند مورد عشق و محبت قرار گیرند.
اینکه یاد بگیرند خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست.
اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را مشتاقانه و خالصانه دوست دارند اما نمی دانند چگونه احساساتشان را بیان کنند و نشان دهند.
اینکه یاد بگیرند کافی نیست فقط دیگران را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگذارم.
و افزودم: چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند
خدا لبخندی زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم و خدایی دارند
¤ نویسنده: رها
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
RSS
کل بازدیدها: 6422
بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 1
درباره خودم
لینک به وبلاگ
پیوندهای روزانه
گنج 7 دریا [25]
ورود -13 ممنوع [11]
[آرشیو(2)]
ْآرشیو یادداشت ها
اشتراک در خبرنامه